مگر دلتنگی چیست جز شرار زرین...
زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه
- خانه
- متن ها
- متن عطیه چک نژادیان
- مگر دلتنگی چیست جز شرار زرین...
مگر دلتنگی چیست جز شرار زرین مبین
که ز آهی خاموش میزند درقلب آتشی به این
این باران که بر دیده میچکد بیصدا
نه ز ابر فلک، که ز وصل توست آن برین
بر ورق یاد تو چون غنچهای بهاران زاد
که ز امتداددل من گشت جلوهای بیکران
پشت پای تو باغی پر از خون جگر خشکید
سیبها به غم هجران ز شاخسار برفشاند
هر برگش سخن گوید از وصل و فراق رب
هر شاخسارش سرشار ز غم و دردهای دُرّانی
دلم چو شمعی سرگشته در نسیم هجرانی
که در انتظار نسیم حق وجود پریشانی
ای که در نگهت بهشت و دوزخ نهفته بود
ز کدامین وادی آمدی، ای خفته در دل فرازی
دست بر رب این دل سائل که در ره تو شیداست
چون گلی پژمرده ز خزان هجران و ناز
نه این دلتنگی چندان چند کلمه است، ای جان
که هر واژهاش آسمان را برهنه کرد و گشت تار
اگرچه جان ز دوری تو زخمخورده، میسوزد
اما مهر تو درمان درد است و نگار زار
دلی که بیتو به محضر کعبه آمد به طواف
نه با تو بودنش بهشت بود، نه بیتو شد بیدار
بگذار این دل ز هجران پرپر شود، بیهیچ
که بیسبب نشود این دل عاشق پرشور و بیقرار
گر به جویبار هستی تو جان بر کف نهی
این دلتنگیها همه زنده گردد چو گل در بهار
ای دل صبر کن و پاک باش در ره عاشقی
که در خاک مرده ما گلی از مهر خدا افتاد
به هر که سر به کوی یار نهاد، ره یافت
که این ره پر پیچ و خم است و گاه رها افتاد
گم مکن راه وصل را ز بهر این دلتنگی
که هر گامی به سوی او به نور و صفا افتاد
ز خاکنشینان کنج غم راز دل مگو
که گفتار عشق بر زبان چو نسیم صبا افتاد
هر نفسی که ز هجر تو پر شد دل من
بهار آمد و شکفت ززمستانهای پنهان
از پای خسته چو بگذری زیاد رب آن را
که رنج عشق میبرد به جانها صفا و جان را
هر نظر تو چون آفتاب سوزاند دل را
که در آتش آن شعله دل بیقرار شد و مست را
چون زلف یار به باد رقصید، دلم لرزید
که در این رقص بیامان دل به خدا افتاد
مرا به میخانه دوست ره افتاد بیخبر
که آن می ناب عشق مایه وفا و قرار افتاد
ای ربنا که جام حق ز توست، باده ده باز
که در جام آن باده دل و جان ما افتاد
در رهین عشق اگر غم شمع سوزان شد
سایهاش بر جان ما چراغ هدی و معراج شد
ای دل سر به کوی دوست نهادن هنر است
که راه و بی رب ره به کجا افتاد؟
ز آتش فراق حق دل ما زنده شد به رب
که روح بمرد جز برای آنی که فنا افتاد
دل اگر سوی معشوق نرود، چه سود از جان؟
که جان بیعشقش نه بود، نه مایه نوا و قرار
چون گل شدی ز معراج بر دل بنشین، ای دوست
که هر قدم در راه عشق لطف خدا قرار
در این ره پرفراز و نشیب صبر جانانه کن
که وصل آخرین منزل است که آنجا افتاد