میدانم رفیق جان،
مسیرها هموار نیستند، هوای خیابان سنگین است و رودخانه ها یخ بسته اند، خورشیدها پشت کوهها جامانده و جوانهها، رویش را به تعویق انداختهاند .
خبردارم رفیق جان، زمستان است... اما تو به حرمتِ بهار و زایش دوبارهی درخت؛ خودت را در تاریکی حبس نکن، که یعنی درد را پذیرفتهای ! از حرکت باز نایست، که یعنی تن به انجماد دادهای ! خانهات را سبز نگهدار رفیق روزهای سخت! تو به سهم خودت جهان را سبزکن، مسیرها را هموار و آفتاب را ناگزیر به تابیدن ... تو به سهم خودت گرم باش، تا رودخانهها دوباره جاری شوند و آسمانها آبی،
تو به سهم خودت دلیل رویش باش ...
که صبح به این شهر، بر میگردد .
میشود تا رسیدنِ صبح، سبزبمانی؟
میشود با من این زمستان را دوام بیاوری ؟
که من از بی مهریِ آدم ها، بیشتر از زمستان میترسم ...
میشود ؟!
ZibaMatn.IR