جانان عزیزم
الان که دارم این نامه را برایت می نویسم آمده ام دریا، قسمت هایی از تنم در تماس با ماسه هاست و پشتم را هم تکیه داده ام به ماشین کوچکی که نامش را فندق گذاشته ام. دو روز آینده ارائه ای سخت پیش استادم دارم که سخت ذهنم را درگیر کرده. سمت راستم چند خانواده اند که زنان شان سیاه پوشیده اند و روسری گذاشته اند و مردانشان لخت و آبتنی کنان زنانِ روسری گذاشته ی خانواده های دیگر را نگاه می کنند.
و در سمت چپم، دو پسر با سن هایی نزدیک به سنِ پدر احتمالی ات، احمقانه به ما نزدیک تر می شوند.
جایم را تغییر دادم. بگذریم.
در مسیرِ آمدن،به این فکر می کردم که کاش کسی بود تا آنقدر اراجیف می بافت به هم یا آنقدر میشد بدونِ توجه به چینشِ کلمات اراجیف بارش کرد تا خالی شد، از تمام فکر ها و دغدغه ها و دردها.
حالا که آمدم به اینجا اما، به این نتیجه رسیده ام که آدم ها بالذات تنها هستند. جانانم بزرگ تر که شدی، از وابستگیِ شیرخشک و پستانک و پوشک های کمیاب که خلاص شدی. رفته رفته باور می کنی که هیچکس و هیچ چیز برایت ماندنی نیست جز خودِ خودت. جانانم،حتی من هم ممکن است روزی نفسم یارای همراهی ات را ندهد.
جای جدیدی که آمده ام،دخترکی دارد تلاش می کند تا با پانتومیم نشان دهد مفهومش را. آن پسر جای اول آمده اینجا و دست در جیب می گوید سلام و می رود. جانانم، اینها هیچکدامشان از وجود تو خبر ندارند. جالب تر اینکه خودِ تو هم الآن از وجودت بی خبری. چون اصلاً نیستی!
میبینی؟اینجا هم من تنها هستم در دانستنِ همچون تویی که نیستی در منی که میدانم روزی خواهی بود.
جانانم همه ی این چیزهای ساده ی پیچدار را گفتم که بدانی،اگر روزی خواستی باشند و بفهمند و نبودندو نفهمیدند، غصه نخور که این ذاتِ خنثیِ طبیعت است. آن موقع ها اگر هنوز حیاتی برایم باقی مانده بود، دستت را می گیرم و می برمت مادر و دخترگردی، بعد یک دلِ سیر به حال تمام نفهمی ها زار میزنیم و آهنگ های ضجه دار گوش می دهیم و هفت بلالِ شیر سفارش می دهیم و گند می زنیم به دندان هایمان و می خندیم به قیافه های مضحک مان. اگر هم نبودم، انتظار دارم ساحلی پیدا کنی، و در حالی که بخش هایی از تنت در تماس با ماسه هاست و تکیه داده ای به ماشینی که باز تنهایی،برای جمع کردنِ ریال به ریالش عرق ریخته ای، بی توجه به نگاه های اطراف،برای جانان زاده ای که تنها خودت از وجودش باخبری، بنویسی.
به گمانم لغت مورد نظر دخترکِ پانتومیم باز را حدس زده ام.
حالا دیگر او در دانستنِ آن لغت تنها نیست.کاش ما هم در دانستن دردهای همدیگر...
ZibaMatn.IR