زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
5.0 امتیاز از 1 رای

آینده من
در یازده سالگی یک روز که داشتم با دوستانم توی کوچه گل کوچک بازی می کردم آقایی که مقداری خیار و گوجه خریده بود و داشت از کنار خیابان رد می شد ایستاد و چند دقیقه ای بازی ما را تماشا کرد.. بعد من را صدا زد و اسمم را پرسید. از آقا پرسیدم چرا اسم من را می پرسد. گفت برای این که می خواهد اسم من یادش بماند، چون مطمئن است روزی بزرگ ترین فوتبالیست ایران می شوم. فوتبالیستی که اگر درگیر حاشیه نشود می تواند جهانی شود. پسرعمویم گفت این آقا صفر ایرانپاک بوده است، همان بازیکنی که پسرعمویم عاشق بازی هایش بود. من مطمئن بودم که آقای ایرانپاک در بازی و استیل من چیزی دیده که این ها را به من گفت و به این ترتیب به آینده روشن و تابناک خودم به عنوان یک فوتبالیست مطمئن شدم و چسبیدم به فوتبال.

دو سه سال بعد از ان یک روز که انشایم را می خواند معلم انشا از من پرسید که این انشا را چه کسی برای تو نوشته؟ گفتم خودم معلم انشا باورش نشد و تا وقتی مقابل چشمانش یک انشای دیگر که از نظر او از اولی هم بهتر بود ننوشتم حرفم را باور نکرد. ولی بعد از آن آنچنان من را تحویل می گرفت که جلوی بقیه بچه های کلاس خجالت می کشیدم. معلم مان دائم به من میگفت: تو در آینده بزرگ ترین نویسنده ایران می شوی.

من حرف معلم انشایم را خیلی جدی نگرفتم ولی یک روز که آقای اسماعیل فصیح امده بود مدیر ما را که از دوستان قدیمی اش بود ببیند به صورت اتفاقی یکی از نوشته های من را در روزنامه دیواری مدرسه خوانده بود. آقای فصیح از مدیر پرسیده بود که اینو کی نوشته؟ من را از سر کلاس صدا زدند که به دفتر بروم و جلوی چشم مدیر و ناظم اقای فصیح به من گفت کتاب زیاد بخوان، تو یکی از بهترین قصه نویس های ایران می شوی حالا دیگر می دانستم که یک فوتبالیست قصه نویس در شرف تولد است.
تابستان ان سال برای دیدن عمویم به اصفهان رفتم یک روز عصر وقتی با پسرعمویم داشتیم زیر پل خواجو قدم می زدیم زدم زیر آواز. صدای من در دهانه های تودرتوی پل خواجو می پیچید و شور و حالم را بیشتر می کرد. چشمم را بسته بودم و بی دل و شیدا می خواندم که پسرعمویم روی شانه ام زد.

چشمم را که باز کردم دیدم پسرعمویم نبوده که روی شانه ام زده، بلکه استاد تاج اصفهانی مقابلم ایستاده اند و با لبخند و لهجه اصفهانی می گویند احسنت پسرم، اواز را جدی بگیر، تو بلبل آینده ایرانی

فوتبالیست، نویسنده و بلبل. خوشحال بودم و تلاش و پشتکارم را بیشتر کردم.
یک شب که با خاله هایم رفته بودیم سینما از سینمت که بیرون آمدیم من داشتم ادای بهروز وثوقی در فیلم قیصر را در می آوردم که دارد با بهروز وثوقی در فیلم گوزن ها حرف می زند.بهروز وثوقی فیلم قیصر یک چیزی می گفت و بهروز وثوقی فیلم گوزن ها جوابش را می داد که یکهو دیدم بهروز وثوقی کمی آن طرف تر ایستاده و در حالی که از خنده غش کرده به من و خاله هایم نگاه می کند.خیلی خجالت کشیدم. خاله هایم رفتند جلو که از بهروز وثوقی امضا بگیرند. بهروز وثوقی گفت از من نباید امضا بگیرید از خواهر زاده تون امضا بگیرید برای این که تا چند وقت دیگه بزرگ ترین هنرپیشه ی ایران میشه تعداد کارهایی که قرار بود در آن بزرگترین شوم داشت بیشر می شد و من داشتم خوشحال تر می شدم.
تا این که مادرم که چند سال پیش در اثر سرطان مرد در بستر مرگ و قبل از اینکه بمیرد من را بغل کرد و گفت خیلی دوستت دارم...خیلی...حیف...این قدر دوستت داشتم که خیلی لوس ات کردم...حیف که من می میرم و تو هیچی نمی شی مادرم مرد و من فهمیدم که هیچ کس به اندازه مادر آدم،آدم را نمی شناسد.
ZibaMatn.IR


ZibaMatn.IR


انتشار متن در زیبامتن