زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

چشم های درشتی داشت...می شد توی برکه ی آبی رنگ چشمهایش تا صبح شنا کرد و خسته نشد... می شد هر صبح مثل آینه قدی ایستاد توی نگاهش و قد کشید... چشم های درشتی داشت...اما امروز دو تا برکه ی چشمهایش به رنگ خون شده بود...سرخ... سرخ تر از آتش شبهای چهارشنبه سوری...گفت مدتیست بی خواب شده ام...
گفتم عزیزتر از جانم بس که خیالات در سرت داری...دمی آرام باش..فکری نداشته باش..غمی مخور..پلک ببند بر هر چه
نمی پسندی...خندید...چشمهایش سرخ تر شدند...گفت به تو فکر نکنم دنیا به چه کارم می آید...خیال زلف تو را نداشته باشم به کدام رشته ی این دنیا چنگ بزنم...
حالا من بی خواب شده ام...از اندوه جهان نه..از اندوه نهفته در چشمهای او...چشمهایم اما سرخ نشده اند...فقط کمی رنگ گونه هایم زرد شده..زرد همچون کاه..فکرش را بکن..اگر امشب آتش چشمهایش بر این انبوه کاه بیفتد خواهیم سوخت...باید کاری کرد...باید به لبخند پناه ببرم..به شعر..به دامن قصه ها..باید قندیل قندیل یخ بشکنم در این تابستان...تا شاید داغ چشمانش از خاطرم برود...چشمهای درشت از دست رفته اش...یک جفت چشم درشت خاموش
ZibaMatn.IR


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید


انتشار متن در زیبامتن