زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
5.0 امتیاز از 1 رای

دیروز فضول خانم مُرد.راستش دوست ندارم آن خدابیامرز را این طور خطاب کنم،نه این که حالا مرده و دستش از دنیا کوتاه شده، آنموقع که به بهانه های مختلف می آمد دم خانه هم دوست نداشتم به او فضول خانم بگویم.این اسمی است که همسایه ها روی او گذاشته اند.از وقتی که مُرده،احساس آرامش نمیکنم.مدام حس میکنم توی خانه است و روی همین مبل،رو به روی من توی سالن نشسته.گاهی حتی صدای راه رفتن اش را می شنوم.دیروز که دستانم را زیر شیرآب می شستم،حس کردم روی توالت فرنگی نشسته و نگاهم میکند.بودنش بیقرارم میکند،فکرش را بکنید با یک روح که نمیدانید از چه نوعی است همخانه شوید.هماخانم فالگیر معتقد است ارواح انواع مختلف دارند:خبیث، سرگردان، بی آزار،نمیدانم خلق و خوی آدم زنده به مرده اش هم میرسد یا نه، مثلا محبوبه خانم که به قول همسایه ها کمی کنجکاو بود حالا که مرده و رفته،آن دنیا هم کنجکاوی میکند و توی زندگی دیگران سرک میکشد؟یا این که خلق و خو تازه پیدا می کند.این از آن سوال هاست که تا نمیری به جواب نمیرسی. من مراوده چندانی با آن خدا بیامرز نداشتم و معمولا همدیگر را توی راه پله می دیدیم .دو دفعه آش درست کرد، کاسه کرد و آورد دم در خانه.در زد، یکبار که از لای در گفتم به نعناع داغ و پیاز داغ رویش حساسیت دارم و کاسه را پس فرستادم.دفعه بعد هم دستش را خواندم و اصلا در را باز نکردم.از چشمی در نگاه کردم و دیدم چند دقیقه ای ایستاد که شاید در را باز کنم، فهمیده بودم خانه هستم، به نظر زن باهوشی می آمد.نمیدانم چرا با وجود این که بین مان هیچ آشنایی نزدیکی نبود، مرگش تا این اندازه فکرم را مشغول کرده.دیشب سعی کردم با کتاب وقتم را پر کنم و به حسی که می گفت الان او توی اتاق است توجهی نکنم، تمرکز نداشتم، نتوانستم بیشتر از چند صفحه بخوانم.کتاب را بستم و آن را روی قفسه سینه ام گذاشتم.پلک هایم کم کم سنگین شد.توی خواب هم دست از سرم برنداشت،تکه کاغذی دستش بود و سراغ جایی را می گرفت.به نظر می آمد با کسی قرار دارد،انگار دیرش شده بود،عجله داشت.همان طور که پرسان پرسان جلو می رفت، رسید به من.با قیافه درمانده پرسید:« عشرت خانم جان شما خانه آقای صباغ را می شناسید؟»شاید هم گفت دباغ.نمیدانم،یک اسمی شبیه به این.دهان باز کردم که بگویم یک آقای دباغ نامی سالها پیش معلم ادبیاتم بود که آشفته از خواب پریدم.چند لحظه توی جا نشستم و به خوابم فکر کردم.به خودم گفتم حتما گفته صباغ و تو دباغ شنیده ای،آخر ربط آقای دباغ به محبوبه خانم،مثل ربط نهنگ است به چوب هاکی.

از داستانی که دوست داشتم کتابی بشود و نشد دیوارهای_این_خانه_نازک_است
ZibaMatn.IR


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید

انتشار متن در زیبامتن
×