زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
3.7 امتیاز از 3 رای

دکتر قاطعانه گفته بود
"شما دو تا با هم...هرگز نمیتونید صاحب فرزند بشید...."
همه یِ فامیلُ این یه جمله ریخت به هم....
اون طرف یه عده آدم نشسته بودند پایِ دوختُ دوزِ زندگی ما و این طرف ما دو تا سرِ جنگ بودیم با منطق و دلِمون.... میگفت: من هیچی.... تو عاشقِ بچه ای.... برو پیِ زندگیت.... راحت نمیگفت ها...جون میکّندُ میگفت.... گریه می کردُ میگفت.... سه حرفیِ قویِ مغرورِ من زار میزدُ می گفت.... زن عمو دنبالِ دخترِ خوش برُ رو و کدبانو واسِ مردِ من میگشتُ.... و مادرم سخت دنبالِ شوهر دادنِ من به یه"جنتلمنِ با اصلُ نسب" بود.... یه نفر نبود محضِ رضایِ خدا طرفِ دل ما رو بگیره... یه روز بعدِ همه یِ گریه کردنا، غصه خوردنا.... نشستم رو به روشُ گفتم: ببین مردجانِ من، چهل سال دیگه جامون گوشه ی خانه ی سالمندانِ... بی بچه یا با بچه.... تصمیمِ ماست که این چهل سالُ شب ها کنار یه غریبه بخوابیم که فقط پدر و مادر بچه هامونن.... یا شب ها تا خودِ صبح تو تراس واسِ هم شعر بخونیمُ دل بدیمُ قلوه بگیریم.... من که میخوام چهل سالُ قربونِ عسلیِ چشمات برم....
میمونه تو....
که میخوای چهل سالُ به رقصِ خنده دارِ من تو عروسیمون بخندی.... حله...؟
_نه....
برایِ چهل سالِ خودم... من تصمیم میگیرم
که فرفری هاتُ دو تایی ببافم....یا تکی....
ZibaMatn.IR


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید

انتشار متن در زیبامتن
×