امان از این
" پنج شنبه ها"
انگار کسی یا حسی کُشنده،
دلت را از سینه ات میدَرَد
و به بی رحم تری شکل ممکن
چنگ میزند!
انگار که در دلت رخت می شویند
و با خشونت تمام می فشارند
طوری که از گوشه گوشه ی دلت
خون آبه یی از خاطرات می چکد؛
گاهی آرام میشوی و گاهی میسوزی
و این آتش تو را به خاک های سردی می کشد
که عزیرانت را به رسم امانت بلعیده اند،
آرامگاهی که آب بر آتشِ دل
و آتش بر خرمنِ افکار دنیایی ست،
جایی که در تمام شهرها بهشت نامیده اند
اینجا "باغ بهشت" است
جایی پر از آغوش های گرمی که دیگر نیست
جایی پر از آرامش و امنیت؛
جایی پر از امیدهای ناامید شده
فقط کاش میشد برخیزند
و با آغوشی باز پناه بی پناهی ات باشند...
ZibaMatn.IR