روزهای اول پاییز یه عادتی هم که داره اینه آدمهای غمگین رو مهربون و اشکی تر می کنه از بقیه سال. یعنی شما با گردن افراشته داری برای خودت راه می ری تو شهر، بی رویا و بی کابوس، یخِ یخ. یهو یه برگی می مونه زیر پای چپت و با یه ناله محزونی عمرشو میده به پوکی، به بیهودگی. ابر میاد تو گلوی آدم که آخه شاخه جان، درخت جان، خوب شد حالا؟ این برگ رو از خودت روندی، نخواستیش گفتی برو خسته ام میخوام بخوابم تا باهار و برگ نو و حال نو. خوبه حالا اینطوری تموم شد؟ خم میشی به برگ نگاه می کنی، یه جوری مرده که انگار هیچ وقت زنده نبوده. عین آتیش علاقه، که یهو خاموش میشه تو دل دلبر بدعهد بدخلق بی مدارا.
چی می گفتم؟ آهان. برگ نباشید تو زندگی تون، شاخه هم نباشید. پرنده باشین، پر بکشین از رنجی به لذتی، و بالعکس. که دنیا دایره بسته خوشی و ناخوشیه. هرکی هم نخواستت بدون یا حق داشته یا مجبور بوده یا نادون بوده، که در هر سه صورت به وداعی و یادی کفایت می کنه ایام. خبر خوب اینه که اینجا هیچی همیشگی نیست.
روزای اول پاییزه. همیشه حواست به زیر پات باشه، یهو دیدی با غرورت و رویات و امیدت و باهارت موندی زیر پای اشتباهای خودت.
پرنده باش. یادت نره....
حمید سلیمی
ZibaMatn.IR