یه بار نشستم پشت در خونش و تا صبح تک تک آدم هایی که از اون کوچه رد می شدن رو شمردم.
سر جمعمشون به سی نفر هم نرسید.
وقتی صبح شد، بازم آدمای اون کوچه رو شمردم. خونه ی جلویی اسباب کشی داشت و مرد حدودا چهل سالشون با دو تا کارگر وسایلش رو تو کامیون جا می داد. سرویسای مدرسه دخترونه ی سر کوچه می رفتن و برمی گشتن، صدای آقا محمد، میوه فروش سر کوچه تا اینجا هم می اومد.
اون روز، مثل شب قبلش نبود. پر از آدم بود، اینقدر زیاد که حسابش از دستم در رفت.
وقتی دوباره شب شد، سر و صداها ذره ذره خوابید. کامیون همسایه رفته بود، چیزی شبیه جیغ و داد بچه ها بعد از تعطیلی مدرسه هم دیگه نمی شد شنید، چون دیگه بچه ای نبود. آقا محمد هم که همون عصر مغازه رو بسته بود، اون روز جمعه بود!
تو اون چند ساعتی که اونجا بودم، فهمیدم هر کسی به یه جای خاصی تعلق داره. مردم به روز تعلق دارن و فقط یه عده ی کمی توی شب خیابون رو به تخت گرم ترجیح می دن. بعضی آدما به دوست داشتن تعلق دارن و بعضیاشون به دوست داشته شدن، یه تعداد انگشت شماری هم به هر دوتای این ها. من با وجود اینکه می دونستم اون فقط به نادیده گرفتن تعلق داره، بازم دست از سرش برنداشتم. نتونستم خودخواه نباشم، حتی شب با تموم و تاریکی و سردیش توی این زمستون بازم آدم دید ولی من، بعد از این همه سال، هنوز پشت در می شینم، و هنوز به این فکر می کنم که پیرزن همسایه چطور دلش میاد که هر دفعه بهم بگه "خونش رو عوض کرده"..
ZibaMatn.IR