برگ برگ
میریزد پاییز از قامت شکسته ی من
ریشه ام از خاک خیالم بیرون زده
و آمده دور گردنم محکم
شبیه دشمنی که میخواهد ببوسدم.
بیدی شده ام که از هر وزشی
تنم میلرزد
باید به زمستان هم فرصت بدهم
مرا به مرگ نزدیک کند
به مرگ نزدیک کند شاخه های منجمدم را
تا امیدی نباشد که جریان پیدا کند
زیر پوست دریده ام
دیگر منتظر معجزه هم نیستم
معجزه ای ک باعث شود
دارکوبی بر تنه ام بکوبد
و صدای بمش بپیچد در گوشم
ZibaMatn.IR