این بار میخواهم از آرزوهایم بگویم
آرزوهایی که یک عمر بی رحمانه سرکوبشان کردم،من از آدم ها به خود پناه آوردم و ترجیح دادم آرزوهایم را در صندوقچه دلم پنهان کنم تا شاید کسی،روزی،آن ها را درک کند ...
۲۱ سال گذشت!
اما هیچکس نیامد یا بهتر بگویم هیچکس نفهمید که من و این آرزوها چقدر متفاوت و یا چقدر جذاب هستیم؛من هم چاره ای بجز صبر کردن نداشتم.
یک شب تمام این آرزوها را از صندوقچه در آوردم،کمی به آن ها نگاه کردم و با ناامیدی تمام خواستم دفنشان کنم به گمان اینکه شاید گنجی برای آیندگان باشد
فکر می کردم دیگر تاریخ مصرف این آرزوها به سر آمده است،شاید با دفن کردنشان برای آیندگان باارزش تر شوند.
تا اینکه یک روز ورق برگشت و گذر یک نفر بر دل من افتاد.
اوایل فکر می کردم که او نیز متوجه این صندوقچه نمی شود،اما شد و درست سمت همان صندوقچه رفت.
او دختری با موهای مشکی،عینکی گرد مانند و با صدا و خنده های مست کننده بود.
چنان مستم کرد که همه ی آن ناامیدی ها از ذهنم بیرون رفت.
نهال عشق در دلم شکفت و آن دختر با صدایش نهال را به درختی پربار تبدیل کرد.
تو همان دختری هستی که توانست آرزوهایم را از صندوقچه دربیاورد و مانع دفن آن شود.
شاید برایت سوال باشد که این آرزوها چیست و داخل آن صندوقچه چه چیزی وجود دارد.یک تکه کاغذ است که رویش نوشته روزی عاشق میشوی و یک عشق پاک به سراغت می آید و آمد و الان روبه روی من نشسته است.
علیرضا بدخشان آیلار
ZibaMatn.IR