در آشفتگی اندیشه ی خویش قدم می زنم
تا تاریکی بی تو بودن را قدری روشن تر کنم.
چراغ مهربانی ات در آن دور دست ها سوسو می زند اما همچون سرابی هیچ گاه به من نمی رسد...
منطقه ی قلب تو را نمی دانم
اما آب وهوای قلب من
پاییز بارانی را رصد زده است.
کاش کمی به پاییز می رفتی
و با چراغ مهرت وارد جهانِ تاریکم می شدی!
کاش کمی از باران الهام می گرفتی
و قطره ای از مِهرت را همچون شبنمی در چشمانم می رقصاندی!
ZibaMatn.IR