زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
5.0 امتیاز از 1 رای

جشن تولد
سرم را به شیشه عقب تاکسی تکیه داده بودم و از پنجره به صورت سرنشینان ماشین هایی که مثل ما توی ترافیک عصر گیر کرده بودند، نگاه می کردم. موبایل مرد مسنی که کنارم نشسته بود، زنگ زد. مرد مسن گوشی را برداشت:«الو… جانم؟… قربونت برم، ممنون… تولد چیه؟…تو سن و سال من که دیگه به کسی تولدش رو تبریک نمی گن… نه، مهمونی کجا بود… تو تاکسی نشستم دارم میرم خونه… پام خیلی درد می کنه… نه، بابا… هیچ کس قرار نیست بیاد… شما هم زحمت نکشید، همین که تلفن زدی شرمنده ام کردی… قربونت برم… خیلی سلام برسون… ممنونم… خداحافظ.» به مرد مسن نگاه کردم، مرد به بیرون خیره شده بود. پرسیدم:«تولدتونه؟» مرد لبخندی زد و گفت:«چه تولدی؟… تولد مال بچه هاست.»

گفتم:«تولدتون مبارک.»

مرد مسن لبخند زد.

پرسیدم:«چند سالتون شد؟» مرد مسن گفت: «متولد هزار و سیصد و…» بعد دیگر چیزی نگفت. کمی منتظر ماندم. اما مرد باز هم چیزی نگفت. به صورتش نگاه کردم، به صورتش نگاه کردم، به صورتش نگاه کردم. باورم نمی شد…

ZibaMatn.IR


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید

انتشار متن در زیبامتن
×