و قصه ی من، از بغض و اندوه و ناباوری شروع شد.
از اندوه درد تو،
از وحشت نقصی که نمی توانستم جراحی اش کنم.
من همه ی احساسم را یک جا کنار تو می باختم.
و تو می خندیدی...
سر من پر از خیال بود، پر از ترازو، پر از خط کش.
خط کش هایی که تو در آن ها زیبا نبودی.
که نمی شد یک روزی پشت بنز بنشینی، که استاد دانشگاه بشوی، که به تعریف مقیاس آدم ها بدرخشی،... من با تردید پیش آمدم و تو به شور دستم را کشیدی.
پشت بنز که نه، پشت کالسکه ات برایم دست تکان دادی.
در مهمانی های پر شور که نه، روی تخت بیمارستان یادم کردی.
با جملات شسته رفته که نه، با آغوشی بی منت سمتم آمدی.
تردیدم را که کنار گذاشتم، تو را دیدم که بدون دست نقاشی کشیدی. که بدون پا، مسیرهای دشوار را پیموی و بر "هیچ"،" همه" ساختی.
تو خراب کردی، شکستی، ویران کردی
باورهای پوسیده ی من و خط کش نامهربانم را!
و تو به من یاد دادی، "من" بودن را.
تو خط بطلان کشیدی به همه ی خط کشی های نادوست داشتنی،
و قصه های دروغین پریانی که هیچ کدام ویلچر نداشتند!
تو به من فهماندی روزی که دست هایم مال من نباشند،
روزی که پاهایم بی جان شوند،
که حواسم پرواز کند،
چیزی از "من" کم نخواهد شد.
تو مرا به من بازگرداندی و از نو ساختی،
هرچند
اسم من شد درمانگرِ تو.
و حالا،
هر دوی ما می خندیم،
به داستانی که جز غرور و افتخار نداشت.
به لبخندی که در دنیای ترازو ها جا نمی شد،
و به درخششی که ماه باید از صورت تو قرض می کرد.
پایان این قصه را تو گره بزن
به عشق، به باور، به آرزو...
ZibaMatn.IR