عزیز بسیار دورِ من! می دانم که نمی خوانی. من برای تو می نویسم، تو برای دیگری و دیگری برای دیگریِ دیگر. شبهای پاییزی شهر من خیلی سرد است. طوری که صدای به هم خوردن دندان هایم را می شنوم. آخر می دانی؛ من شبها را تنها با یاد تو سر می کنم. یادی از تو و صدایت که خاطرات خوبمان را یادم می آورد. اگر من هم مثل باقی مردم شهر، خوابیده بودم آنوقت سرما را زودتر از موعدش نمی پوشیدم. قبلا هم بهت گفته بودم هرشب یک چراغ کم فروغی در فاصله ی بسیار دور از اتاق تاریک من، روشن می شود. امشب خودم هم خوشحال شدم؛ چراغ اتاق، امسالش را شبیه پارسال نمی گذرانَد. شب ها خاموش می شود و غروب فردا دوباره روشن می شود. عزیز بسیار دور من؛ خیلی وقت است شبها نمی خوابم. می ترسم بخوابم. می ترسم از این که در خواب، رویای تو را ببینم و در بیداری، قاب عکسِ روی میز را. کاش ترسی نبود؛ کاش از ترسیدن، نمی ترسیدم. کاش می توانستم تظاهر کنم، که مثل پاییز، از شب بیزارم...
ZibaMatn.IR