گفت: من را که امیدی نیست
به بهار رسان سلامم را
گفتمش مگر بهاری هست ؟
آن زمان که نیست یارم را
گفت من درختِ خشکیده ام
گفتمش خوابیدن مرگ نیست
گفت: این خوابِ زمستانی
هیبتش به قدرِ مردن نیست ؟
گفتمش جوانه هاست در تو
من به چشمِ دل نگاه کردم
هرچه از امید داشتم در قلب
بر تو توشه ی سفر کردم
گفت ... گفتمش نگو دیگر
تو دوباره سبز خواهی شد
در نگاهِ گرمِ یک خورشید
تو دوباره سرو خواهی شد ...
ZibaMatn.IR