دریا را دید اقیانوس را هم هیچ کدام اما ، شبیه خانه نبود ماهی کوچک ... به تنگ خود بازگشت ! نور زارع
گفت: من را که امیدی نیست به بهار رسان سلامم را گفتمش مگر بهاری هست ؟ آن زمان که نیست یارم را گفت من درختِ خشکیده ام گفتمش خوابیدن مرگ نیست گفت: این خوابِ زمستانی هیبتش به قدرِ مردن نیست ؟ گفتمش جوانه هاست در تو من به چشمِ دل...
لاله ام ! و باد ، بر لاله ی من قصدِ وزیدن دارد ...
خاطرت هست گل یاسی که برایم چیدی؟ بوی تو آید هنوز در هر گل یاسی که هست
تو باد بودی ، من موج ... و من مدتهاست که آرامم !
تو را آنگونه دوست دارم که بیماری لاعلاج ، مرگ را ...
او مثل مخدر بود ! پاکم اما ... هنوز دوستش دارم ...
بوی دیوانگی های مجنون را میدهی ... خوشوقتم ... نام من شیرین است !
سر یک دو راهی پُرشَک اشتباه پیچیدم جاده زیبا بود دریا بود و درخت ابر ...باران ... همه خندان مثل زیبایی تابستان آنچه میدیدم رویا بود من چه میدانستم انتهایش اشک است و بیابانی سرد ... من چه میدانستم از غم و تلخیِ درد من به انتهای اشتباه خود رسیده...
دریا را دید اقیانوس را هم هیچ کدام اما ، شبیه خانه نبود ماهی کوچک ... به تنگ خود بازگشت !