این روزها عجیب، دلم، یک دل سیر از شوق گریستن می خواهد، وقتی برای از ته دل خندیدن، جایی برای آزادانه سر بر شانه های تو گذاشتن و بی هراس و بلند، ترانه خواندن، بارانی می خواهم که بر موهایم ببارد و آفتابی که با پوست تن لمس کنم، دلم آبی آسمانی می خواهد که در پهنه ی پروازم به چنگ نگاهم درافتد، و موج سواریِ شاد کودکانه در دریایی که صدفها،ساحلش را سپید پوش کرده باشند، تو باشی و من و یک کمر کش سبز جنگلی که انتهایش برسد به چمنزاری پر از اسب های وحشی، دشت، دشت،گل باشد و نسیم، عطر بکر گل هارا ببرد تا دور دستها، سکوت اگر هم می شکند به صدای زنگِ گله باشد و آواز پرنده ها و به آهنگ نفس های تو که در گوش من می گویی:
هیچ می دانی تو را چند دوست میدارم؟
و قهقهه ی من که برود تا آن سوی دشت های شالی، جوری که زنان دست از نشا بکشند، کمر راست کنند و در گوش مردانشان از عشق نجوا کنند، دلم این همه آرامش،میان این همه آشوب می خواهد...
ZibaMatn.IR