باران که میبارد،مرا یاد تو می اندازد،یاد تو ،که هر پاییز،هر بهار،هروقت باران می آمد، پی بهانه ی با هم زیر باران بی چتر قدم زدن،در خیابانها پرسه زدن،میگشتی،مثل موش آب کشیده میشدیم و باک مان نبود،بی پروای نگاه از سر بهت مردم،و سر تکان دادن هایشان،"که این دیوانه ها را ببین"،زنده میشدیم زیر باران،و نفس می کشیدیم،نفس های عمیق،این عطر جاودانه را،که مثلش را هیچ کجا نمی توان خرید و در هیچ شیشه ی عطری نمی گنجد،نمی ماند،فقط در هوای باران زده می توان یافتنش،می توان آنقدر نفسش کشید تا از نفس افتاد،بعد خوب که خیس و خسته شدیم،کافه ی دنجی،گرمای چای یا قهوه ای،با همان لباس های خیس،بی دغدغه ی سرما،میشد پناهمان،موهای تو بهم ریخته،موهای من تاب خورده،صورت تو مرطوب،چهره ی من نمناک،چشمهامان پر از شکوفه های خنده،پر از آتش حرف،لب هامان بسته ی یک لبخند سکوت،دستهامان در هم،پلک می زدیم؟شاید هم می زدیم اما کوتاه،خیلی کوتاه،گوشهامان به پنجره،به موسیقی باران به سقف ،به شیشه،به زمزمه ی دور یک ترانه از کافه یا از کوچه،باران که می بارد، لعنتی مرا یاد تو می اندازد...
ZibaMatn.IR