میگن وقتی غمی، اندوهی، مشکلی داری نباید ازش فرار کنی، نباید پناه ببری به قرص خوردن یا سر خودتو با فیلم و سریال و بازی وتفریح گرم کنی یا اونقدر کار بریزی سر خودت که فرصت فکر کردن نداشته باشی.
میگن باید واستی اون اندوه رو زندگی کنی، اون گره رو باز کنی بعد رد بشی بری.
و من به اندوهی فکر می کنم که سال ها زندگی کردمش اما هیچوقت ته نکشید. گره ای که با هیچ دندونی باز نشد.
مگه چند سال باید موند تو اندوه و رنجی که یه لحظه ش مریض و افسرده ت میکنه؟
من چند ماهه دارم از اندوه کهنه شده توی جونم فرار می کنم و تا وقتی یادش نیفتم آروم و خوشحالم.
کافیه یادش بیفتم یا یه اتفاق کوچیک منو برگردونه به اون ماجراها!
دیگه تراماها زنده میشن و منو مغلوب میکنن و کل وجودم میشه درد و مریضی و افسردگی و ناامیدی.
تراماهایی که بعید میدونم درمان شدنی باشن.
امشب داشتم میگفتم میدونم دارم فرار می کنم اما تصور کن کسی که زندگیش آتیش گرفته، درسته دلش نمیاد فرار کنه و میخواد واسته آتیشو خاموش کنه تا زندگیش نسوزه. اما اگر بمونه هم نمیتونه آتیشو خاموش کنه، فقط خودشم میسوزه و میمیره. پس واسه نجات جون خودش، واسه حفظ بقا، به طور غریزی با تمام قوا و نهایت سرعتی که میتونه فرار میکنه و فاصله میگیره، که نسوزه، که نمیره.
بعدها ممکنه برگرده به اون ویرونه ی سوخته و دلش بسوزه از هرچی که از دست داد اما میگه خدا رو شکر خودمو نجات دادم و زنده و سالمم و میتونم یه زندگی جدیدو از نو بسازم.
حکایت منم همینه. زندگی من آتیش گرفت. من موندم که آتیشو خاموش کنم. اما سوختم، همه جام درد گرفت، نفسم گرفت، وقتی دیدم دارم میمیرم اومدم بیرون از اون زندگی تا جونمو نجات بدم، تا زنده بمونم و یه روز که اون آتیش خاموش شد و جای سوختگی روی تنم و نفس تنگیم خوب شد برگردم و ویرونه ها رو از نو بسازم.
خواستم بگم گاهی فرار واسه حفظ بقا لازمه.
و من از اندوهی که همه رنج و دردم از اونه دوست دارم تو خواب و بیداری با تمام توانم فرار کنم. چون خود همین اندوه اونقدر منو ضعیف کرده که حالا اگر دستش بهم برسه راحت میتونه منو بکشه!!
ZibaMatn.IR