حالا نمیفهمی چه میگویم...
.
بعدها که دخترت سه ساله شد وقتی اصرار کرد که انگشتان کوچکش را لاک بزنی ....(میفهمی دختر داشتن را)....
.
وقتی پیراهن های رنگی تنش کردی و هربار برای پاهای کوچکش ضعف کردی....(میفهمی دختر داشتن را)....
.
مدرسه که رفت
ظهرهایی که جلوی در ,منتظرش می ایستی و لحظه ای که از بین صدها دختر ,فرشته ات را با چهره ای خسته و خط مقنعه ای کج میبینی
....(میفهمی دختر داشتن را)....
.
در اوج سردرگمی های نوجوانی اش زمانی که به تو پناه آورد ....(میفهمی دختر داشتن را)....
.
حالا نمیفهمی چه میگویم... .
.
وقتی که لباس عروس تنش کردی
و هزار بار
برای روزهای گذشته اش دلتنگ شدی....
.
میفهمی دختر داشتن را...
ZibaMatn.IR