پارت سوم داستان تیره ترین تبصره(طاهره عباسی نژاد)
.
.
.
پشتش به آنها بود،چشمانش آنها را نمی دیدند اما گوش های بی نوایش عجیب رنجانِ نوای ضجه های مادرش بود.
هر چه بیشتر که از بی بی یانلو(روستایی در استان گیلان-شهرستان آستارا-بخش مرکزی- و محل زندگی آهیل) دور می شد،تصویر آدم ها و خاطره ها در ذهنش پر رنگ تر می شدند؛انگار که فاصله ها با روبنده هایی به سیاهی روزگارش آمده بودند و دست به کار شده بود برای مرمت این تصویر.بالاترین درد دخترک بود این؛فاصله هایی که خودشان مبعث جدایی بودند الآن داشتند نگار صور خاطره های گذشته را ترمیم می کردند و نمک می شدند بر زخم فراق.
او خواست دلش را بگذارد روی دوشش و برای همیشه از بی بی یانلو برود اما امان که دست و پای دلش در همان روستا به میخ کشیده شده بود.قلب دخترک در دست صلیب خاطره های بی بی یانلو گرفتار بود و از پهنه ی همان صلیب فریاد می زد و التماس می کرد دخترک را که برای لحظه ای هم که شده بیشتر بماند.قلبی که ناجور مُعرضش می کرد از مسیر رفتن.ناچار به اصرار قلبش یک بار دیگر برگشت و به پشت سرش نگاه کرد.شعله های آتش از قبری که تا چند نفس قبل در آن خوابیده بود زبانه می کشیدند.زبانه های آتش جوری به سمت آسمان دست دزار کرده بودند که گویی می خواستند آسمان دستشان را بگیرد و نجاتشان دهد از آن قبر.انگار آنها هم نمی خواستند در جایی که او خوابیده بود بخوابند؛اما شراره های آتشِ بی نوا لاجرم باید به جان می خریدند و زحمت سوزاندن تمام وسایل دخترک را در همان قبر خالی می کشیدند.
آهیل چشمانش را بست و سعی کرد به جای سوختن لوازمش در آن قبر خالی به آینده اش فکر کند.آینده ای که سیاهی آن هنوز هیچ نشده سایه انداخته بود روی تن تکیده اش.
جاده تاریک بود و خلوت.تنها صدایی که مدام حس می شد صدای پاهای بی جان آهیل بود که انگار بزور داشتند روی زمین می کشیدندشان.گهگاهی صدای زوزه ی گرگ ها هم می آمد و لرزه می انداخت بر تنش و می افزود بر خوف خلاءِ دشت و تاریکی سیاهه ی شب.
نمی دانست باید کجا برود.نمی دانست کجاست آن جا که مردمش مثل مردم بی بی یانلو نخواهند با تمام وسایلش آتشش بزنند.آهیل می ترسید.از آتش می ترسید.از شعله هایش،از سوزشش،از گرمایش،از همه چیزش؛اما الآن سرنوشتش می خواست تن او را بر آتش بیاندزد.آتشی که در آن امید گل و گلستانی نبود.آتشی مجبورش کرد به مادرش التماس کند زنده به گورش کند اما نگذارد مردم روستا بسوزانندش.التماس به مادری که دلش نیامد دخترکش زنده زنده در زیر خاک بماند و بمیرد و به مش ولی سپرد هنگام گذاشتن لحد ها و ریختن خاک راه تنفسی بگذارد که دختر مرده اش زنده بماند تا بعدا بتواند بیاید و از زیر آن خاک ها درش بیاورد و راهی ناکجا آبادش کند.مادری که نمی دانست زنده زنده زیر خاک مردن خیلی بهتر از قدم گذاشتن در راهی است که حال،دخترک روانه اش بود.
برای خواندن پارت بعد کافیست عبارت(پارت چهارم داستان تیره ترین تبصره)را در مرورگر خود سرچ بفرمایید.
با سپاس🌸
ZibaMatn.IR