پارت پنجم داستان تیره ترین تبصره(طاهره عباسی نژاد)
.
.
.
نه جرعت تکان خوردن داشت و نه توان دفاع کردن.اشک هایش این بار نه از غم که از ترس باریدن گرفته بودند.همان دو گرگ جوری نگاهش می کردند که به اندازه دو صد گرگ می ترساندنش.جوری که انگار فقط منتظر یک تکان و یک نشانه بودند که کنندش سند زنده بودن آهیل و یکایک بدرند آن دخترک بی پناه را.
آهیل راهی نداشت.چشمانش را بست و خودش را به دست سرنوشتش سپرد.همان سرنوشتی که تا اینجا کشانده بودش و حالا این دو گرگ را در مسیرش قرار داده بود.چشمان بسته اش آرام و خیس بودند اما قلبش اصلا باور نمی کرد.بیچاره تند تند خودش را به در و دیوار محبس سینه اش می کوبید و طلب کمک می کرد.انگار او تنها کسی بود که برای دخترک دل می سوزاند و نمی خواست او زیر درد دندان گرگ ها جان بدهد.
آهیل خاک های روی زمین را در جوری میشفردشان که انگار با گرفتن دست های خاک می توانست ترسش را به او بدهد و آرامش بگیرد اما چندی نگذشته بود که صدای تیری چشمانش را ترسان گشود.
سخت بود برایش باور چیزی که می دید.«دامون» یکی از گرگ ها را از پشت زده بود اما گرگ دیگری روی خودش خیمه زده بود و چیزی نمانده بود که تکه پاره اش کند.آهیل با دیدن خون بازوی دامون بدون درنگ به خودش جرعت داد و سنگی برداشت و با تمام توانش کوبید بر سر گرگی که رویش به سمت دامون بیچاره بود.
تن آهیل با تمام ناتوانی اش باز هم توانسته بود توان گرگ را ناتوان کند.دست و پای گرگ کم کم از رمق افتاد و با بی رمقی اش به دامون رخصت داد که یک گلگوله توی سرش خالی کند.با این کار،گرگ تماما از رمق افتاد.دامون تن خودش را از زیر پنجه هایش بیرون کشید و دوباره روی پا ایستاد.با اینکه با آن گلوله ها احتمال زنده ماندنشان بسی ناچیز بود اما باز هم دل دامون آرام نمی گرفت، برای همین هم با همان تفگی که توی دستش بود هر یکی یک فشنگ دیگر حرامشان کرد.خیالش که از بابت گرگ ها راحت شد تفنگ را روی دوشش گذاشت و به طرف آهیل آمد؛ آهیل اما ترسیده روبنده اش را که کمی عقب رفته بود روی صورتش کشید و عقب رفت.دامون که عقب رفتن او را دید یک قدم جلو آمد.آهیل قدم دیگری به عقب برداشت اما دامون خیال بی خیال شدن نداشت.قدم به قدم با همان بازوی خونی جلو می آمد و آهیل هم به ازای هر قدمش یک قدم عقب می رفت.
دامون بالاخره بعد چند قدم بی حاصل که ماه عسلشان جز خستگی پاها چیزی نداشت و هیچ فاصله ای را کم نمی کرد،درمانده لب زد:«آهیل این کار ها چیه می کنی؟چرا من میام جلو تو میری عقب؟مگه چکارت کردم جز اینکه جونت رو نجات دادم؟این کار بدیه؟خطا کردم خواستم دختر عموم زیر دندون گرگ ها نمیره؟»
برای خواندن پارت بعد کافیست عبارت(پارت ششم داستان تیره ترین تبصره)را در مرورگر خود سرچ بفرمایید.
با سپاس🌸
ZibaMatn.IR