تا همین امروز داشتم فکر میکردم که من آنقدر بزرگ شدم که تمام احساسات جهان را درک کنم...معنای عشق..رنج..بیماری..شادی ..حسادت های عاشقانه..جدال برای زیستن... موفقیت..دویدن های پیاپی..خستگی...ترس...رسیدن..آغوش..بوسه...
وطن..سفر... غربت...و هزاران حس دیگه رو فهمیده بودم..اما امروز که به تو فکر میکردم درگیر حس تازه و عجیبی شدم...حسی که من رو دچار وحشت کرد...راستش هرچه امروز به تو فکر کردم، نتونستم ذره ای از جزئیات صورتت را به خاطر بیارم...حتی یادم رفته که قد کداممان بلندتر بود و دست کداممان به انارهای سر شاخه کوچه باغ ها زودتر می رسید....یا حرکت دست هایت وقتی قلم نی را روی بدن کاغذ سفید می رقصاندی و با خط خوش شعر می نوشتی چگونه بود...شرمنده ام از اینکه بگویم حتی مدل موهایت در ذهنم نمانده و نمیدانم وقتی صدایم می زدی روی میم اول اسمم صدایت عاشقانه تر بود یا میم آخر ...دلبندم امروز به اندازه تمام زندگی ام ترسیدم...از درک اینکه حتی عزیزترین ها هم روزی در حافظه آدمی می میرند گریه ام گرفت..بی شک من نیز روزی در تو تمام خواهم شد...و این میل جنون آمیزمان برای جاودانگی بر باد خواهد رفت...دلبند از یاد رفته ام...حالا درگیر دروغ دوباره ای شده ام..دروغی که من نامش را جنون شیدایی می گذارم... با اینکه به خاطرت نمی آورم هنوز هم دوستت دارم...هنوز با تمام نبودنت در بخشی از من جاری هستی...بخشی که حتی نمیدانم به قلب آدمی ربط دارد یا مغزش...اما مایه خشنودیست که آدمی توی خودش دلیلی برای دوست داشتن زندگی بیابد..هر چند خیالی..هر چند برباد رفته..و هر چند دست نیافتنی.
ZibaMatn.IR