کاش اهل میمند بودیم...در سحرگاهی تاریک می زدیم به دل باغ کوچکمان...بعد تند تند غنچه های آفتاب نخورده محمدی را می ریختیم پر شال کمرمان...تو مست می شدی از عطر گلاب خام و بلند بلند شعر می خواندی...و من ریز و نخودی می خندیدم...کاش اهل میمند بودیم...خورشید که طلوع می کرد سرتاپایمان بوی گل گرفته بود...می نشستیم کنار جوی آب و تو تیغ های ریز گل ها را با ناخنت از پوست دستم بیرون می کشیدی...و من هر بار میان تیزی جگرسوز بیرون کشیدن تیغ ها، محو مهربانی انگشت های آفتاب سوخته ات میشدم و ریز و نخودی می خندیدم تا دلت برایم نسوزد...بعد سفره نانمان را می گشودیم و لقمه لقمه نان و چای گل می خوردیم.....غروب روستایمان عجب عطر داغ گلابی داشت...و ستاره ها هر شب، چه مستانه طلوع می کردند..گلاب ها را که شیشه می کردیم بخشی از ما درون جام ها جا می ماند برای روز مبادا...برای رفع دلشوره هایم گلاب با عطر موی تو داشتم و برای دلتنگی، شربت گلاب با عصاره چشمانت..راستی از دنیا چه می خواستیم اگر ما دوتن اهل میمند بودیم؟
ZibaMatn.IR