روزگاری درسیاهی وظلمت ،دست وپا می زدم و در کنج انزوا به سر می بردم وبارها مُردم
تا اینکه ،خورشید چشمانت از افق غنچه ی لبانت درخشید وبه یکباره زندگی ام را دگرگون کرد
به راستی تو خوردشید این ظلمت کده ی قلب من هستی، بتاب تا راهنمای این زورق شکسته دل با شی....
حجت اله حبیبی
ZibaMatn.IR