اشک تمام صورتش را پر کرده بود..
آرام ب سمتش قدم برداشتم..
نگاهم کرد اما باز نگاهش پر از اشک شد و ب پایین افتاد مرواریدهای درخشانش..
لب گشودم تا دلداری بدهم..
اما..
سکوت همچو مُهری پر رنگ بر دهانم کوبیده شد..
نفسی کشیدم و تنها لبخند تلخی بر لبانم نشاندم..
از کنارش رد شدم..
جلوتر ک رفتم..
صدای گریه اش تمام بدنم را خشک کرد..
سرم را برگرداندم..
او..
ب روبرویش نگاه میکرد و بلند و بی پروا اشک میریخت..
ب نقطه ای ک مینگریست چشم دوختم..
چند نفر با ماسک..
تابوت شخصی را گرفته بودند..
هیچ کس نبود..
من..
پسر گریان..
چهار مرد برای حمل تابوت..
همین..
پسرک..
با اشک و آه خواهرش را صدا میزد..
چ سوزناک بود..
لحظه ای خودم را جای پسر گذاشتم..
سخت بود..
تنها بود..
اشک هایش تمام نمیشد..
تابوت را گذاشتند و رفتند..
حال او بود و تابوت و من..
هرچند..
من رهگذری بیش نبودم..
اما..
دست بر شانه اش گذاشتم..
آرام و با صدای غمگین تسلیت گفتم..
فقط یک جمله گفت..
«کرونا رحم نداره.. خودتون ب خودتون رحم کنید»
این بار خواب نبودم..
اما در این روزها..
هزاران بار..
هزاران نفر..
ای کاش میگویند..
ک ای کاش خواب بود این بیماری منحوس..
داستان های خواب زده
نویسنده: vafa \وفا\
ZibaMatn.IR