توی ی جای سرسبز، سردرگم بودم!
نمیدونم اصلا چرا اونجا بودم؟!
کم کم انگار ی چیزایی داش یادم میومد!
ولی این یادآوری ی جوری بود!
ی جوری ک انگار قبلا نمیدونسم و الان یهویی میدونم!
عجیب بود و ی کم باعث شده بود تو ذهنم سوال ایجاد بشه!
ک مثلا چرا دارم میرم سمت شلوغی؟
یا چرا لباسام مشکیه؟
یا چرا اینقد خاکی ام؟
خب اصلا!
چرا اینقد همه گریه میکنن...
و مهم تر از همه؛
اینجا چرا یهو مث قبرسون شده؟؟
نمیدونم چرا و چطور!
اما رفتم بالای مزاری ک تازه خالیش کرده بودن و منتظر بودن تا...
اره..
تا یکی و ک نمیدونسم کیه رو بزارن توش!
اما ی جوری بودم!
انگار ک میدونم کیه...
و همینطو..
انگار ک خیلیم بم نزدیکه..
و اوردنش
ی لحظه حس کردم نفس کم اوردم.
اصلا چرا اون باید اینجا خوابیده باشه؟
اخه تابوت ک جای خواب نی!
خندم گرف.
تکونش دادم و گفتم پاشو اخه اینجا جای استراحتای بد موقه توعه؟
ولی..
چرا اینقد سرد بود؟
خب این البته عادیه!
بدن این دختر همیشه سرد بود..
بعضی وقتا بش میگفتم ملکه یخی..
خودشم میگف ت زن گرفتی یا یخ قطبی؟
انقد ک سرمارو دوس داشت و همیشه دستاش سرد بود!
خب البته از کم خونیشم بود..
بگذریم..
هرکار کردم بیدار نشد..
دیگ داشتم نگران میشدم.
نمیفمیدم انگار!
هی میخاسن منو بکشن کنار..
یکی بلند گف مِیت و بلند کنید بزارید تو قبر، خوب نی مِیت رو زمین بمونه..
لااااا اله الله
و بلند این ذکر و میگفت..
بلند شدم!
گفتم ن.... خ.. خ.. خودم.. خودم میزارمش اونجا..
گنگ بودم
خیلی گنگ، برا همین میگم سردرگم بودم!
چون هیچی نمیدونسم ولی یهو همه چیو میفمیدم بدون این ک کسی بهم چیزی بگه...!!!
قلبم دیگ داش بیقراریاش شورو میشد..
اخه مگ میشه؟
حالش بد باشه و من خوب باشم؟
حالا... حالش خوب بود.. اما خودش نبود!
برا همینم من گیج بودم!
آروم و بی صدا اشک میریختم..
نمیخاسم بلند گریه کنم..
همیشه تا ناراحت میشدم اشکش درمیومد، دیگ وای ب حال این ک گریه کنم... و وااای ب حال این ک گریه هام با آه و داد و فریاد باشه!!
با طمانینه و همراه با اشک زیاد ملکه یخیمو توی قبر گذاشتم.. نمیدونم.. چرا..
ولی
دستاشو گرفتم..
سرد بود..
باورم نمیشد دارم ازش خداحافظی میکنم!
اونم اینقد بی صدا؟!
اینقد یهویی؟؟؟؟؟
دستاشو گذاشتم رو صورتم!
سرد بود..
خیلی سرد..
چشمامو بستم و
پیشونیمو گذاشتم رو پیشونیش!
اما..
انگار برق بهم وصل کنن!
پیشونیم یخ کرد!
انگار.....
چشامو با شدت باز کردم؛
سقف!
دس کشیدم رو صورتم؛
آب!
صاف نشستم؛
روی تخت؟؟
ملکه قطبی با ترس داشت نگام میکرد!
دستامو گرفت و با گریه اما با صدای آروم گف: چیزی نیست همش خواب بود هیچی نیست خوبی؟
فقط.. خواب بود خب؟
دس بردم طرف صورتم؛
حالا فمیدم چرا مث ابر بهار گریه میکنه!
صورتم.. پر از اشک بود و هنوزم داشتم اشک میریختم!
خداروشکر...
خواب بود...
داستان های خواب زده نویسنده: vafa
ZibaMatn.IR