دستانش میلرزید و خودکار را ب سختی در دست گرفته بود..
حرف هایش در گلویش مانده بود و ب دستانش سرازیر نمیشد!
بغض گلویش را میفشرد..
گویی کسی دستانش را بر گلویش میفشرد...
نفسی کشید با سختی تمام حرف هایش را با خودکارش روی کاغذ میفشرد...
جوهر خودکار اینگونه نوشته بود..
«ن وصیت نامه نوشتم، ن خاطره...
حرفمو میزنم و بعد...
گفتین برم..
باشه..
اینم نامه خدافظی..
مث فیلما نمیگم وقتی رفتم دنبالم نگردین..
ن..
جای خاصی نمیرم..
نبودنم شاید باعث بشه زندگی راحت تری داشته باشید...»
سرش را بلند کرد..
ب شخص روبرویش نگاه کرد و با لبخندی گفت
«رفتنم بهتره مگ ن؟»
ولی چیزی بر خلاف خواسته اش شنید!
«ن»
با تعجب و چشمانی گرد شده نگاهش کرد و سرش را ب معنی چرا تکان داد!
و این گونه پاسخ شنید:« بمون و با بودنت نشون بده ک بودن و ساختن و بلدی...
رفتن و همه بلدن..
نموندن و جا خالی کردن و همه بلدن..
بمون و جلوی همه حرفاشون وایسا..
بمون و جلوی همه دوروغاشون وایسا..
بمون و تموم تهمتاشونو گوش کن و خلافشو بهشون ثابت کن..
همه بلدن برن..
خرجش ی چمدون جم کردنه..
حالا تویی و فکرت و پاره کردن این برگه..
میخای بمونی؟ برگه رو پاره کن..
میخای بری؟
بقیشو بنویس و برو..
خودت انتخاب کن ک بمونی.. یا بری..»
هنوز هم گلویش از فشار بغض درد داشت..
نگاه کرد..
لبخند زد..
و با تمام خستگی..
برگه را پاره کرد!
و صدایش ب سختی و با کم توانی از حنجره اش خارج شد:«میمونم! هرچقدم سخت باشه..
میدونم ک ت، ینی، خب، میدونم ک تا من زنده باشم، ت هم هستی..»
لبخندی زد، هرچند تلخ..
دستمالی کاغذی از جعبه برداشت..
و ب صورت مقابلش.. یعنی آینه مقابلش کشید..
تا زنده باشد..
و تا آینه ای، شیشه ای و یا آب زلالی باشد..
او هم هست..
تنها کسی ک میتواند ب ما کمک کند..
فقط خودمان هستیم...
همین..
در عین بیداری، خواب دیدن را تجربه میکنیم..
داستان های خواب زده
نویسنده: vafa \وفا\
ZibaMatn.IR