حال خوشی را از خودم سراغ نداشتم در این چند روز..
شنیده ها و نشنیده ها کم نبودند..
دیوانه را در جیب گذاشته بودم با این خلق و خوی گرفته ام..
آرام چشمانم را بستم تا شاید جدا از دغدغه ها استراحت را در جانم تزریق کرده باشم..
ک میان آن همهمه ای ک در مهمانی بود، حرفی زده شد ک مرا تا نزدیک پای عزرائیل برد و برگرداند..
حرفی ک تا تمام تنم را ب آتش نکشید مرا رها نکرد..
بهتر بگویم..
تهمتی ک مرا نابود کرد..
چشمانم هنوز بسته بودند..
ناگهان فریادی شنیدم..
نمیدانم...
آنقدر بلند بود ک گوش هایم را گرفتم..
چشمانم را گشودم..
اطرافم سکوت بود..
همه با تعجب ب حرکت من خیره بودند..
آرام دستانم را از گوش هایم جدا کردم..
با صدایی ضعیف پرسش گونه ب زبان اوردم..
*کی داد زد؟*
و نگاه متعجب حضار..
نزدیک ترین کسی ک در اطرافم نشسته بود با تعجب اظهار بی اطلاعی و نشنیدن کرد..
و نگاه دیگران مهر تایید بر شنیده نشدن فریاد بود..
و من..
آنجا..
فریاد خود را از درون شنیدم..
چشمانم را باز هم بستم..
کاش این بار هم همچو دفعات دیگر خواب بودم..
خوابی ک وقتی چشمانم را میگشودم کودکی بودم ک تمام فکر و ذکرم ساعتِ بازی در کوچه و سر و کله زدن با همسن های خودم بود..
خواب نبودم این بار..
عین بیداری بود..
داستان های خواب زده
نویسنده: vafa \وفا\
ZibaMatn.IR