وارد جایگاه عروس و داماد شدیم!
همه دست میزدند..
کودکان جیغ میکشیدند...
دختران سوت میزدند...
همه شاد بودند..
همه خوشحال بودند..
میخندیدند...
این وسط..
فقط دو نفر ناراحت بودند..
*عروس و داماد*
ب هم نگاهی کردند..
هردو لبخند بر لب داشتند..
اما چشم هایشان پر از فریاد و اشک بود..
دست در دست هم بودند..
اما از فشار بغض دست های یکدیگر را میفشردند..
حال هیچ یک خوب نبود...
ناگاه...
از خواب پریدم!
باز هم کابوس...
باز هم شخص ناشناس دیگری در کنار من..
هیچگاه در خواب اویی ک باید نیست؛
ک میداند ک من جان میدهم با دیدن کسی دیگر در کنارم ب جز او؟!
داستان های خواب زده
نویسنده: vafa \وفا\
ZibaMatn.IR