زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
4.5 امتیاز از 2 رای

شروع ب شمردن پله ها کردم..
ب صد رسید..
فقط ب این ک ب آخر برسم فکر میکردم..
روبرو را نگاه نمیکردم، فقط پله زیر پایم مهم بود..
ایستادم..
دست بر زانوانم نهادم..
نفسی عمیق کشیدم..
سرم را بالا بردم..
با دیدن کسی ک روی پله های بالاتر ایستاده و با لبخندی ترسناک ب من نگاه میکند تکان شدیدی خوردم..
مطمئنم رنگ پریده ام ترسم را لو داده بود..
او جلو می آمد..
لبخندی ب لب داشت ک روح را از تنم ب پرواز میداد..
نگاهش وحشی بود..
نزدیک تر ک آمد..
نگاه ترسناکش ترسناک تر شد..
دیگر وحشی نبود..
پر از فریاد بود..
ترسناک تر شده بود..
لبخندش از خبیث بودنش نبود..
تلخ بود..
تلخ..
ب من رسید...
دست بر شانه ام گذاشت..
ب ناگاه با فریادی انگشت هایش را دور گردنم قفل کرد و با فشار سعی بر خفه کردنم داشت..
اشک میریخت و فریاد میزد..
چیزی را مدام با صدای خش دار و خسته اش ب من میگفت...
صدایش برایم گنگ شد..
دست و پا میزدم..
نفسم بالا نمی آمد..
چشمانم نمیدید..
اما حرفش را فهمیدم...
فریاد میزد..
*ت مرا ب دروغ دلگرم کردی...
فرصت یک بار صحبت ب من ندادی...
مرا فریب دادی*

دیگر نشنیدم..

نفسم بالا آمد..
چشمانم را باز کردم..
کسی نبود..
حرفش هنوز در ذهنم بود..
خواب بود..

*من او را فریب ندادم:)
من دروغ نگفتم:)*


داستان های خواب زده

نویسنده: vafa \وفا\
ZibaMatn.IR

____vafa____ ارسال شده توسط
____vafa____


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید

انتشار متن در زیبامتن