سرگذشت آدم ها...
صبح طبق روال همیشه به دانشگاه می رفتم پیرمردی را دیدم که از خیابانی دو طرفه عبور می کرد و فارغ زِ عالم خویش بود.
خیلی برایم جالب بود، چگونه به این حجم از سرخوشی و بیخیالی رسیده است! برای خودش بشکن می زد و زیر لب آوازی زمزمه می کرد.
به عمق چشمانش که خیره می شدی به هزاران داستان نافرجام می رسیدی. ولی می توانستی آن لبخند ژکوند را از زیر ماسک بر لبانش تشخیص دهی. به راستی چه بسیارند آدم هایی که ظاهر خود را حفظ می کنند با وجود آن که در باطنشان غمی، همچون عضوی از بدن ریشه کرده است. آدم هایی که تمامی احساسات خود را به ظاهر بیان می کنند و در درون گویی با آن احساس سر لجاجت و دشمنی دارند.
وقتی درون و ظاهر خودم را با آن پیرمرد سرخوش مقایسه می کردم دیدم بی شباهت نیستیم. (شاید یک تفاوت جزئی داشته باشیم آن هم در ظاهر واقعی ست.) او ظاهری پیر دارد و دِلی سَرمست و دور از دنیا. من ظاهری جوان و د ِلی سَرخوش و بیخیال از جهان.
و حال کثیری از ما آدم ها، شبیه به آن پیرمرد رهگذراست.
که با اندوهی از کم و کاستی های زندگی حفظ ظاهر می کنیم با این تفاوت که در باطن هایمان غوغایی برپاست.
ZibaMatn.IR