باز هم دلها شکست و درد عشق از حد گذشت
این همه سال انتظار بر عاشقان بد گذشت
گریه کردم غصه خوردم حلقه بر هر در زدم
سنگ سنگ کلبه ویرانه را بر سر زدم
شرح حالم را فقط دیوان به دیوان داده ام
زندگی را در درون این قفس جان داده ام
چشمه ها خشکید و دریا خستگی را دم گرفت
آسمان افسانه ی ما را بدست کم گرفت
جام ها جوشی ندارد عشق آغوشی ندارد
بر من و بر ناله هایم هیچ کس گوشی ندارد
ترسم آن روزی شود ، که یار از یار ترسد
عاشق بیچاره از آوازه ی دیدار ترسد
چه به روز آفتاب ، سر بام ما رسیده
خبر از طلوع نداریم ، مرگ روح ما رسیده
تو بیا شب کینه ها را ، با محبت رامش کنیم
که با آغوش خورشید ، ساکت و آرامش کنیم
ZibaMatn.IR