ما همه تنهاییم!
مادرم تنهاست! خوب می دانم که در تنهایی اش گریه ها می کند و در آخر غذای شورش را گردن حواسی می اندازد که جمع نیست!
پدرم تنهاست! تنهایی اش مثل مادرم از چشمانش چکه نمی کند. تنهایی او در گره ابروانش حبس شده... در دست های پینه بسته اش...
برادرم تنهایی اش را توپ می زند... شوت می کند و در آخر تنهایی اش گل می کند و حیف کسی نیست که گل را به او تقدیم کند.
خواهرم تنها تنهایی است که تنهایی اش را جار می زند. تنهایی های او لغت می شوند و شعر... او می نویسد... می سراید... به اشتراک می گذارد... و من به این فکر میکنم که چقدر بد است که تنهایی های آدم لایک بخورد.
مستانه تنهاست! دوستم را می گویم. تنهایی را بین موهای گیس شده اش جا می گذارد به امید روزی که کسی درِ این دخمه ی تاریک را بگشاید.
من نیز تنهایم! و به این فکر میکنم که چرا در تنهایی هایم تنی نیست که روحم را نوازش کند. چرا کسی نیست که چینی نازکم را بشکند...
ZibaMatn.IR