عشقم نوشته بودم یک قصه ی خیالی
در امتداد چشمم در سیر این حوالی
تاسور و ساتِ نازت فریاد سینه ام شد
گردیده حول و حوشم پاییز خشکسالی
دیگر نمانده در دل حسی برای ماندن
از هر چه آرزو بود این سینه گشته خالی
از رعشه ی لبانم هنگام بوسه بگریز
ترسم تو را بگیرد این برق اتصالی
از رنگ رفتن تو حالِ دلم به هم خورد
پرسیدن عیب نبود عشقم تو در چه حالی ؟؟
ZibaMatn.IR