مجبور بودیم ب این دوری اجباری...باید مدتی تحت مراقبت میبودم تا همچی خوب پیش بره...هرموقع ک زنگ میزد سریع میگفت فک نکنی زنگ زدم ک حال وروجک بابا رو بپرسما،اصلا اینطور نیس،فقط میخوام حال تو خوب باشع،مطمئنم کن ک حالت خوبع...و اگ بگم کیلوکیلو قند تو دلم آب میشد دروغ نگفتم...چقدر این مرد برام جذاب و دلنشین بود...چقد صداش آرومم میکرد...هربار ک بهونه گیر و دلتنگ میشدم خیلی ماهرانه آرومم میکرد،گوشیم زنگ خورد نیم رخ جذابش نشون میداد ک خودشع،،،سریع جواب دادم وبا بغض گفتم خوبیم فقط تورو میخوایم...نفس عمیقی و کشید و گفت:خداکنه بچمون مث مامانش خنگ و تخص نباشع،توچرا هردفعه یادت میره سلام کنی؟!خندیدم و گفتم:من فکرامو کردم اسمش باید دریا باشه...خندید وبا تحکم گفت فقط گندم...دندون قروچه ای کردم و گفتم مگ دریا چشع؟؟؟آروم تر گفت:دریا چیزیش نیس ولی میخوام اسمش ب زیبایی اسم خودت باشه یادته ک ی مدت میگفتی گندم خیلی شبیه ماهه؟؟الان میخوام گندمم شبیه ماه قشنگم باشع پس اسم دختر اولمون بایدگندم باشع ،قانع شدی؟؟چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:گندم چقد خوشبخته ک همچین پدری دارع:)
باخنده گفت :مهتاب خانوم نداشتیماااا با همه حسودی با گندم بابا هم حسودی؟؟جدی شدم و گفتم یادت نره ک اول منو تو بودیم بعد گندم شد ثمره عشقمون،گلویی صاف کرد و گفت:حسادتاتو ب جون میخرم ماه کوچولوی من جات توقلبم امنع:)چشمامو بستم و و ان یکادخوندم برای این همع عشق وخوشبختی...:)
ماه نوشت🌙
ZibaMatn.IR