زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
5.0 امتیاز از 1 رای

دست هایش را محکم به طناب ها قفل کرده بود با قدم های لرزان جلو میرفت...
اصلا قرار نبود اینجا باشد..
و...
چطور شده که باید از اینجا گذر کند؟
چرا تا به حال از اینجا رد نشده؟
خب! وقتی رد نشده... این علامت هایی که گویی راه را نشان میدهد چیست؟؟
با تکان شدید پل از فکرهای در سرش رها شد و تمام تنش به یکباره یخ بست از سرمای ترس نشسته بر روحش!
به ابتدای پل نگاهی انداخت.
خرگوشی روی پل پریده بود و حالا به پل چسبیده بود!
او هم ترسیده بود!
اما...
کمی عقب تر صدای شکسته شدن تکه چوب آمد!!!!!
و تکان خوردن شاخ و برگهای نزدیک پل!
جدا از این فضای دلهره آور، وزش باد کم بود که آن هم اضافه شد و تکان خوردن گهواره وار پل، ترس را بیشتر در دل او و خرگوش بیچاره انداخت...
چنان حرکت باد زیاد بود که توان جلو رفتن یا حتی بازگشتن را از او گرفته بود؛
صدای نزدیک تری به گوشش خورد؛
به عقب نگاه کرد..
خرگوش از ترس به جان طناب پل افتاده بود!!!!
میجوید طناب را!
و اگر این طناب پاره میشد......
سرش را تکان داد تا این افکار را از ذهنش بیرون کند..
باید کاری میکرد...
دستانش را محکمتر به طناب چسباند و با صدای خش داری که از ترس دو رگه شده بود داد و فریاد کرد تا شاید خرگوش دندان جدا کند از طنابی ک وصل بود به مرگ و زندگیشان؛
بی فایده بود..
ناگهان باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و تکان شدیدتر و طنابی که رشته رشته شده بود؛
دیگر حتی از نفس کشیدن هم میترسید..
چه برسد به این که فریاد بزند!
نفسی کشید تا بازگردد و حداقل زنده بماند...
اما..
طناب پاره شد و او گویی در یکی از بازی های ترسناک ترین شهربازی دارد جان میدهد...
پل رها شد..
و او با تمام توان فریاد میکشید و دستانش را محکمتر و محکمتر از قبل به طناب های کناری چفت و بست کرده بود!
صدای برخورد نوک پل به آب درون دره کمی امید زنده ماندن به او داد..
سرعت کمتر شد و پل چسبیده به دیواره ی دره!
اگر بالا نمیرفت در آب خفه میشد..
شاید هم فشار آب طرف دیگر پل را از بالای دره جدا میکرد و دیگر....
هرچه که بود و هرچقدر هم سخت بود خودش را بالا میکشید و بالا میرفت..
وقتی به بالا رسید...
ایستاد و حتی به پشت سرش نگاه هم نکرد..
به سمت جلو شروع به دویدن کرد!
همینطور میدوید..
ناگهان پایش به چیزی گیر کرد و زیر پایش خالی شد و به پایین پرت شد..
بدنش درد گرفته بود..
چشمانش را از درد بسته بود..
دستش را تکیه گاه کرد که بایستد اما..
دستش به چیزی نرم برخورد کرد!
از ترس چشمانش را محکمتر میفشرد!
دلش را به دریا زد و چشمانش را با وحشت باز کرد..
و..
او از تخت خواب پایین افتاده بود..
آن چیز نرم هم پتوی نرم روی تختش بود که پایش به آن گیر کرده و بعد هم...
خواب بود!
همه چیز خواب بود!

vafa \وفا\
ZibaMatn.IR

____vafa____ ارسال شده توسط
____vafa____


ZibaMatn.IR

انتشار متن در زیبامتن