بهار از دست های تو آغاز می شود ...
این را از گلدانی فهمیدم که بی نور و آب
با بذری که دست های تو کاشته بود، گل داد ...
این را از شکوفه های لای موهایم فهمیدم
وقتی که دست های تو
راهشان را میان کوچه های تاریک موهایم
پیدا می کردند ... این را از گل های پیراهنم فهمیدم
که بعد از بازی ِ دست هایت با دکمه هایش،
هر روز صبح یک غنچه به آن اضافه می شد ...
بهار از دست های تو آغاز می شود ...
این را خود ِ ننه سرما به من گفت ؛
یکی از همین روز های سرد ِ اسفند
که روی درخت های حیاط ِ کوچک مان
دنبال ِ رد پای لطیف ِ بهار می گشتم ...
ZibaMatn.IR