منم که به یادت غمی به دل دارم
تو نیستی که ببینی چه عالمی دارم
گذشته ام ز تو و هر چه غیر از توست
بدان که بی تو ، من از روزگار بیزارم
عجب نباشد اگر جان دهم درون قفس
شبیه مرغک آوازه خانِ تب دارم
به جانم آتشی از وجودت افتاده
مرا به شعله بسوزان ، که من گرفتارم
دلم گرفته در این روزگار تنهایی
به دردِ عشق دچارم ، تویی پرستارم
سراغی از دل غمگین من نمی گیری
دلم گرفته نگارم ، بیا به دیدارم
...
بهزاد غدیری / شاعر کاشانی
ZibaMatn.IR