آرامِشَم را به لبخند تو مدیونم
من به تو، در خیلی چیزا بدهکارم،بدهکاری که باز هم با تمام گستاخی در ردیف اول صحبت های تو می نشیند و به چَشمان خاموش تو نگاه میکند و عَطَشِ کشیدن حرف از نگاهت را دوست دارد.
تو را آن قدر ها که فکر میکنی نمی شناسم من فقط، میدانم تو قسمتی از آسمان خدا هستی که برای من، برای تقدیر من، پا به زمین خدایت گذاشته ای.
تو را گُمان نمیکنم فراموش کنم تو برای من کشف طعم جدید هستی ،مثال آن هایی که سال ها به یادشان شمع روشن میکنند و گفته هایشان را در جمع های خودمانی مثال می زنند .
من تو را میان تمام داشته ها و نداشته هایم گم کرده ام مانند عروسک دوست داشتنی کودکیم که هیج وقت پیدایش نکردم.
تو آن قدر ها که دیگران گمان میکنند سازت ناکوک نیست تو فقط، باید خودت را میان آلات موسیقی پیدا کنی تا نَوایت نایِ صدا پیدا کند.
تو را میان تارهای سفید موهایم پنهان کرده ام که دلت برای تارهای رنگی دیگر نرود.
اما نه، من راه را برایت باز میگذارم و حیاط را برای رفتنت آب و جارو میکنم تا نرگس ها و شقایق ها همسفر رفتنت شوند.
اما، اگر خیال ماندن به سرت زد بمان، بمان و باز هم برایم از معجزه ی انتظار و دیدار سخن بگو و بِدان که انسان موجودی فانی است که باید روزی خانه اش را به سوی میعادگاه اَبَدیش ترک کند پس، آن روز با دستان خودت مرا میان بیشه زار دو دنیا دفن کن تا اگر دوباره هوس دیدار تو به سرم زد، از خدایت اذن ورود به خوابت را بگیرم و قول میدهم در خواب برایت لبخند بزنم.
مهدیس
ZibaMatn.IR