خودم ، جانم با تو چه بگویم ؟! از درد ها و ترس هایت یا از خیال بافی ها و وابستگی هایت
بگذار هر روز عاشق و مجنون تو باشم عاشقی که درآغوش ات گریه کند ، اشک غلتان کند و خالی شود از تمام غم هایش
پناه دلم باش و آرام کن این دل را که پر شده از آرزوهایی که در ناامیدی سر به بیابان می گذارند و می روند
تنها تو را طلب میکنم ای تویی که در شب های تار زندگی ام برایم معلم شدی آری، تو بودی که دست های یاریگرات در ساعاتی که همه خواب ناز می دیدند مرهم قلب ام بود و در آن شب های بی قراری نظاره گر دختر اشک ریزان می ماندی
ودر گوش نجوا می خواندی : بجنگ برای هدف ات ، آرزوهای محال گونه ات و دردهای نهفته ات
حالا دیگر چرا تو را نمی یابم ، تو را نمی خوانم و دل به سرزنش تو بسته ام ؟!
خودم ، جانم چشم می دوزم به آینده ای که نمی دانم در آن چه ها خواهد گذشت باید تو را باور کنم برای آینده ای که وصال من و تو خواهد بود
جانم بیا وفادار قولی بمانیم که می گوید : نقاش شهر دل ات باش و نقش ها یت را با آبرنگ امید بر سقف مرده دل رنگ بزن آنچنان که تقدیر باورتان کند
ZibaMatn.IR