آهستہ قدم برداشت؛
رو بہ روی آیینہ ایستاد...
بہ موهای پرکلاغی و چشمان ای مانندش نگاهی انداخت
در آن دوشیشہ چهره اش را دید...
ناگهان مہ جلوی آیینه را گرفت!
مهی از اشکانش کہ اورا در خود پنهان می کرد...
ZibaMatn.IR
عکس نوشته دلنوشته غمگین آهستہ قدم برداشت رو بہ رو...