با باریدن باران گل از گلش می شکفت.جوری به پیشوازش می رفت که انگار سالهای سال منتظرش بوده است.چشم هایش را می بست،دستانش را باز می کرد و خودش را در آغوش باران می انداخت.همراه با آوای باران ترانه می خواندو شادمانه سرور می کرد،طوری که انگار نیمه ی گمشده اش در باران پنهان بود.
ZibaMatn.IR