غمگین در گوشه ای نشسته بودو در تنهایی هایش غرق می شد،غبار غمها در آغوشش کشیده بودند و دست های ناراحتی نوازشش می کردند.ناراحتی آنقدر خسته اش کرده بود که کم کم داشت از پا در می آمد.کنارش رفتم و با دستانم غبار غم را از رویش تکاندم و با آغوش شادی ام ناراحتی اش را پر پر کردم و قلبش را لبریز از عشق کردم.انگار حس زندگی دوباره درونش برپا شد و قلبش دوباره تپید...
ZibaMatn.IR