(( سرزمین های کشف نشده ))
من بهارم را خزان شدم
وقتی سیب های پاییزی
لبخند را از شاخه هایم می چیدند
زیر حافظه ی خیس ردپایم
با مرگ هر برگ
از درد فریاد زدم
کِی زمان کوچ پروانه هایم می رسد؟
من تابستانم را قندیل بستم
و با دانه دانه ام که از آسمان می ریخت
آدمک برفی کوچکی شدم
که با هر تابش خورشید روی صورتم
در ژرفای خود
قطره قطره نیستی به همراه می بردم
من پاییزم را جوانه زدم
و با بارش هر قطره باران
که به خون سبز رنگم می رسید
به این فکر بودم چقدر مانده تا درخت شوم؟
من تمام زمستانم را بیدار ماندم
زمانی که زمین نطفه هایش را
در گهواره به خواب زمستانی می سپرد
با لباس سراسر شکوفه ام
به ضیافت شورانگیز گنجشک ها رفتم
و نمیدانستم زیر سقوط کدام بهمن
به سیل خشکسالی ام خواهم رسید؟
من از سرزمین های کشف نشده آمده بودم ...
ZibaMatn.IR