" خب کادوی ما چی شد حضرت آقا؟! "
نیشخند می زند و دست به سینه می شود " کادو به چه مناسبت؟ "
موهایم را صاف می کنم و شالم را عقب تر می برم " ببخشید، یادم نبود. ولنتاین که برای ما نیست! چه فرقی داره اصلا!"
با همان نیشخند می گوید " چرا فرقی نداره؟ من بهت تبریک می گم. تازه کلی هم دوستت دارم. "
مشتی به بازویش می زنم و با اعتراض و خنده می گویم " این که نشد کادو، مردِ حسابی! حداقل یه شکلات می دادی بهم! "
به حالت قهر، رویش را برمی گرداند " فکر می کردم دوست داشتنت خودش کادو حساب میشه! "
از جا بلند می شوم و موهایش را به هم می ریزم. بعد مشتی از موهایش را محکم در دست می گیرم، صدای ناله ی اعتراضش بلند می شود. با شیطنت می گویم : " حالا دیگه برای دوست داشتنم منت می ذاری، آره؟ نشونت می دم. "
موهایش را رها می کنم. بلند می خندد. از جا بلند می شود و شروع به دویدن می کند " نشونم بده. " از جیبش شکلاتی بیرون می آورد و به سویم پرتاب می کند " اگه گرفتیش، میشه کادوت! " خودم را به او می رسانم. نفس نفس می زند و دست به کمر ایستاده، صورتش از خنده و دویدن سرخ شده است. چشمانش برق می زند و چشمکی نثارم می کند " ولنتاینت مبارک. "
سرم را به سینه اش تکیه می دهم " ولی من خوشبختم که تو رو دارم. بودنت برام کادوئه. جدیِ جدی می گم. بهتر و بالاتر از هر کادوی گرون قیمتی! "
می خندد و با صدای بلند فریاد می زند " خدایا شکرت! موفق شدم! "
ZibaMatn.IR