ساعت دوازده نیمه شب بود.
ظرف های باقی مانده ی شام را شستم.
اتاق را جارو زدم و تمام خرده ریزهایش را شمردم تا همه چیز سرجایش باشد.
کتابهایم را گردگیری کردم. روزی دوبار اینکار را میکنم. غبار اگر نوشته ها را بپوشاند کسی قدرت دیدن اسم من روی تک تک آنها را ندارد.
بالشم را صاف میکنم و چروک های پرده را برای آخرین دفعه مرتب! سر روی بالش می گذارم و از پشت شیشه برای مهتاب دست تکان می دهم.
چشم هایم را که می بندم یادم می افتد چیزی را از قلم انداخته ام.
گوشی ام را رمزگشایی می کنم و می نویسم: \دوستت دارم. همیشه\ پیامی برای مادرم بود.
وقتی پلک هایم را روی هم می گذارم،منتظر فردا نیستم.
انگار هرگز صبح نخواهد شد.
ZibaMatn.IR