یادداشت های یک فضانورد
او مرا گالیور خواند. سفرم آغاز شد. مقصد: مهتاب و فراتر از آن! امضا: گالیور
مرا از مرگ می ترسانی؟!!!!
مگر بی حسینم؟؟؟
ساعت دوازده نیمه شب بود.
ظرف های باقی مانده ی شام را شستم.
اتاق را جارو زدم و تمام خرده ریزهایش را شمردم تا همه چیز سرجایش باشد.
کتابهایم را گردگیری کردم. روزی دوبار اینکار را میکنم. غبار اگر نوشته ها را بپوشاند کسی قدرت دیدن اسم من روی تک...
از یک مسافر به شما آدم ها:
دل کسی را نشکنید. آدم ها را از اعتماد کردن پشیمان نکنید. اینگونه در حق دو نفر ظلم کرده اید:
یکی آنکه قلبش را شکستید...
و دیگری کسیست که بعدها عاشقش خواهد شد. بی غل و غش.
و آدمی که اعتمادش را خرد...
•♡•نامه هاش که می رسه دستم، حس میکنم دنیا رو بهم دادن!
خدایا! از این خوشی ها لطفا:))))
آسمان،ستاره باران بود.
و من درگوشی به خدای مهتاب گفتم:
ممنونم که\او\ را به من هدیه دادی
°پشت آن \مراقب خودت باش\ گفتن هایت،
دلواپسی های روزانه ات، لبخند ها و اشک هایت،
\دوستت دارم\ های فراوانی نهفته اند!
تو می گویی: \مراقب خودت باش\
و من می شنوم: \دوستت دارم\:)))))
جوابت را می دهم: تو هم مراقب خودت باش!
و لطفا بشنو: من هم دوستت دارم:))))...
♡•°بیا و زیر چتر من پناه بگیر!
نمی خواهم باران عاشقت شود.
می خواهم از عشق من تر شوی:) •°
•°دوست داشتن چشم هایی که گمراهت کرد، نامش عشق نیست❌
عشق مقدس تر از این حرفهاست!
این وصله ها به دامن پاکش نمی چسبد♡•°
🌱موهای عروسک جدیدش را شانه زده بود.
آرام در گوشش گفت:\ فردا باید تورا به دوستانم نشان بدهم. باید زیباتر از همیشه باشی. \
اولین و آخرین عروسکش بود.
چون دخترک صبح فردا را ندید.
نیمه شب خبر آوردند: افغانستان را بمباران کردند! 💣💔
و تنها عروسک فریاد می زد!
با بدنی زخمی و تیر خورده، دستانی لرزان و چشمانی تر به آن گنبد طلایی خیره شد.
در دلش گفت: معشوقم هم به فدایت! تو غمت نباشد!...
و با غمی کمرشکن، پیکرزنش را که غرق در خون بود از زمین بلند کرد.
و گنبد طلایی بیت المقدس درخشنده تر از...
من عاشقی را دیدم که روی شن های گرم ساحل با نام معشوق، عشق بازی می کرد.
گاه خوش خط و گاه کج و معوج!
از اوپرسیدم: نامت چیست؟
اما جوابم را نداد.او تنها یک نام را می دانست! نام معشوق...❤
*✲سلام نرگس جان!
حرف زیاد است و وقت کم!
قول داده بودم که اولین باران بهاری را باهم تماشا کنیم!
دیدی زیر قولم نزدم؟!
~•~•~•~•~•~•
باران می بارید. نامهذی رضا را در دست داشت و به تابوتش نگاه می کرد.
لبخند زد. رضا همیشه سر قولش بود:)
شاید یک جایی در گذشته ی من بودی!
شاید آمدی طرفم و گفتی: دوستت دارم!
پرسیدی: مرا نمی شناسی؟! من همانم!
بی تفاوت از تو گذشتم و اسمت را هم از یاد برده ام. اما تو حتما نام کوچکم را روی دستت نوشتی تا یادت نرود!
تو بازهم به سراغم...